شاخه خشك درختي كه دست هاي

ليلا صادقي
nevisa_online@yahoo.com

شاخه خشك درختي كه دست هاي


ليلا صادقي

دمپايي هاي او تنها چيزي است كه باقي مانده و هر وقت مي روم دستشويي، آنها را مي بينم جفت شده، كنار شوفاژ. مهمان هايي كه بچه اي داشته باشند، پايش مي كنند آن ها را و مي روند داخل. بعد هم كه مي آيند بيرون، تنها قطعه يادگاري را از پايش در مي آورند و قطعه ديگري كه هيچ ربطي به او ندارد، مورد استفاده قرار مي گيرد. شايد هر قطعه يادگار كسي كه مي دانيمش يا نمي. اين ملافه اي كه بعد از رفتن مهمان ها مي اندازم روي كاناپه تا گرد و خاك روي آنها ننشيند، كساني بوده اند كه پشت دستگاهي نشسته اند و آن را بافته اند و حالا شايد مرده اند. اين ليوان هايي كه تويش چاي خورده ايم. فرش هاي كوچك و رنگ پريده. حتا اين آجرهايي كه روي هم چيده شده، بعد گچ مالي و بعد رنگ مالي. دست هاي زيادي پشت همه اين قطعه هاي اطرافم چيده شده‌اند و زندگي مي كنند كه گاهي تكانم مي دهند و مي برند آن طرف، راست يا جايي چپ اندر قيچي. دست هايي كه گاهي چشمم را مي بندند و گاهي صورتم را سرخ با ضربه اي. ظرف ميوه را برمي دارم و ميوه ها را مي ريزم توي چاله يخ چال. دست هايي كه ميوه ها را چيده، لا به لاي ميوه ها وول مي خورند و آن ها را پخش مي كنند روي زمين. نمي دانم دست ها را جمع كنم يا خودم را. جارو برقي را از كمد در مي آورم و روي پرزهاي فرش مي كشم. دانه هاي غبار مي رود توي حلق جارو برقي و دست هاي بافنده، زير پايم، به بافيدن خاطرات پيش از خودم، مي ادامند يا ادا در مي آورند يا ادا مي شوند يا ادا … مه سفيدي كه توي جاده چالوس جلوي ديد ماشين ها را گرفته. با خواهرم اينها مي رفتيم طرف هاي سيسنگان. ليلا بغل خواهرم خواب بود. گفتم خسته شدي. بده من بغلش كنم. گفت: نه! خيلي نازه. بزار پهلو خودم باشه. پلك هام داشت روي هم چيده مي شد كه خواهرم گفت: ليلا واقعاً يك پارچه ماهه. كاش منم دختر به اين نازي داشتم. مي گذاري يك مدت پيش من بمونه. تو اونوقت مي توني بيشتر به كارات برسي. يا وقتي مي ري سركار بزارش پيشم و برگشتي ورش دار ببر. گفتم: خدا خيرت بده. اما يك وقت فكر نكنه تو مامانشي؟ البته فرقي نمي كنه. شوخي كردم.

كنار جاده نگه داشته ايم كه برويم آبي به سر و صورت بزنيم و هر كس نمازي دارد يا دستشويي مي خواهد برود يا چيزي بخورد يا استراحتي بكند،‌ خلاصه، خلاص بشود از خلسه توي ماشين. از آن طرف جاده آمديم اين طرف و ديديم كه ديدم كه هيچ كس نيامده بود كه آبي بزند به صورتش كه چيزي بخورد كه نفسي بكشد كه با من باشد كه ديدم كه دارم مي روم آن طرف جاده اي كه يك تريلي زده به پيكاني سفيد با نمره ماشينِ مايي كه حالا فقط منم و دست هايي كه از شيشه ماشين افتاده اند بيرون انگار شاخه خشك درختي. جارو برقي را خاموش مي كنم و مي روم كه لباسم را عوض كنم. لباسي كه مال كسي هم كه دوخته آنرا نيست و مال كسي كه پارچه اش را بافته هم نيست و لباسي كه انگار مال چيزي شبيه من هم نيست. احساس مي كنم چيزي زير شكمم سنگيني مي كند. چيزي كه سال ها پيش از من جدا شد و بعد دوباره جدا شد. من هم زير شكم مادرم سنگيني مي كنم و بارها جدا شده ام از او. مي روم حمام و كيسه مي كشم سلول هاي مرده اي كه از تنم جدا مي شوند و آب مي ريزم روي سلول هاي تازه ام. لباس ديگري مي پوشم. اهميتي ندارد دست هايي كه. موهايم را شانه مي زنم و دست مي كشم به موهاي ريزي كه تازه درآمده، كنار گوش ها و بالاي پيشاني ام. يادم مي آيد كه چه سرحال و قبراقم. غذايي درست مي كنم و سلول هاي بدنم نفسي مي كشند. بزرگ مي شوند انگار يا ورزش مي كنند توي مساحت فكرم. مسواكم را بر مي دارم و مي روم دستشويي كه دوباره دمپايي هايي كه تنها چيزي باقي مانده از او، جفت شده كنار شوفاژ.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30077< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي